امروز داشتم 20 صفحه تایپ میکردم یهو یادم اومد زبان ویندوز رو چک نکردم.کاملا مطمئن بودم که اونی که من میخوام نیست.تا سرم رو بالا آوردم باورم نمیشد اینبار خودش بود،لج نکرده بود!!!!
یه خط دیگه که تایپ کردم برقا رفت..................
تاریخ: شنبه 12 مرداد 1392برچسب:
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
وبلاگ طنز ,
همه نوع جوک داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
مطالب طنز ,
,
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست، پررو بازیه دیگه پررو بازی!
چند دقیقه میگذره… باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار.
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره، خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه: دلم خواست! پررو بازیه دیگه پررو بازی!
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون. خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه.
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!
نکته مدیریتی: قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید!
تاریخ: شنبه 12 مرداد 1392برچسب:
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
,
وزی تمام روستایی ها تصمیم گرفتند تا برای بارش باران دعا کنند , در روزی که برای این کار دور هم جمع شدند تنها پسر بچه ای با خود یک چتر آورده بود این یعنی ایمان
کودک یک ساله ای را تصور کنید زمانی که او را به هوا پرتاب میک نید می خندد زیرا می داند شما او را خواهید گرفت این یعنی اطمینان
هر شب هنگام خواب هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بیدار شویم اما با این حال ساعت ها را برای فردا کوک می کنیم این یعنی امید
تاریخ: شنبه 12 مرداد 1392برچسب:
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
داستان طنز ,
داستان کوتاه طنز ,
داستان ,
وبلاگ داستان ,
همه نوع جوک,
,